معنی صفت ذاتی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

ذاتی

ذاتی. (اِخ) (شیخ سلیمان...) یکی از شعرا و از مشایخ طریقه ٔ خلوتیه از مردم کاشان قصبه ٔ بروم ایلی است...
وی از جانشینان شیخ حقی افندی بروسه ای بود و در قصبه ٔ مزبوره در تکیه ٔ خلوتیه پوست تخت ارشاد گسترده داشت وبه سال 1151 درگذشت. بیت ذیل از اوست:
بو مرده جسممک سان جانیدر فیض
بو درد سینه مک درمانی در فیض.
(ترجمه: فیض بی شک جان این جسم مرده ٔ من و درمان این سینه ٔ دردمند من است).

ذاتی. [تی ی] (ع ص نسبی) منسوب به ذات. گوهری، گهری. جبلی. غریزی. طبیعی. فطری. جوهری: مقابل عرضی. عارضی: حسن و قبح اشیاء ذاتی نیست. اصلی. ذاتی بیاءِ النّسبه عندالمنطقیین یطلق بالاشتراک علی معان: منها یقال الذّاتی لکل ّ شی ٔ ما یخصّه و یُمیزه عن جمیع ما عداه. و قیل ذات الشی ٔ نفسه و عینه و هو لایشتمل العرض والفرق بین الذّات و الشخص ان ّ الذّات اعم ّ من الشخص لان ّ الذّات یُطلق علی الجسم و غیره. و الشخص لایطلق الاّ علی الجسم. هکذا فی الجرجانی. منها فی کتاب ایساغوجی فانّه یطلق فی هذا المقام علی جزءِ الماهیّه و المقصود به الجزء المفرد المحمول علی الماهیّه و هو منحصر فی الجنس و الفصل و ربّما یطلق علی ما لیس بخارج و هذا اعم ّ من الاوّل لتناوله نفس الماهیه و جزئها. و التسمیه علی الاول ظاهره و علی الثّانی اصطلاحیّه محضه. و الخارج عن الماهیّه یسمّی عَرَضیّاً. وربّما یطلق الذّاتی علی الجزء مطلقاً، سواء کان محمولاً علی الماهیه او لم یکن کالواحد للثلاثه ثم ّ انَهم ذکروا للذاتی خواصاً ثلاثاً. الاولی ان یمتنع رفعه عن الماهیّه بمعنی انّه اذا تصوّر الّذاتی و تصوّر معه الماهیّه امتنع الحکم بسلبه عنها بل لابدّ من ان یحکم بثبوته لها. الثّانیه ان یجب اثباته للماهیّه علی معنی انّه لایمکن تصوّرالماهیّه الاّ مع تصوّره موصوفهبه. ای مع التّصدیق بثبوته لها. و هی اخص ّ من الاولی. لانّه اذا کان تصورالماهیّه بکنهها مستلزماً لتصوّرالتّصدیق بثبوته لها کان تصوّرهما معاً مستلزماً لذلک التّصدیق کلیّاً بدون العکس. اذا لایلزم من کون التّصورین کافیین فی الحکم بالثبوت ان یکون احدهما کافیاً مع ذلک. و هاتان الخاصّتان لیستا خاصّتین مطلقتین لان ّ الاولی تشتمل اللّوازم البینه بالمعنی الاعم ّ و الثّانیه بالمعنی الاخص ّ. الثّالثه و هی خاصه مطلقه لایشارک الذّاتی فیها العرضی ّ اللاّزم. و هی ان یتقدّم علی الماهیّه فی الوجودین الخارجی ّ و الذّهنی ّ بمعنی ان الذاتی و الماهیه اذا وجدا باحدالوجودین، کان وجودالذاتی متقدّماً علیها بالذّات. ای العقل یحکم بانّه وجد الذّاتی اوّلاً فوجدت الماهیه و کذا فی العدمیّین. لکن ّ التقدّم فی الوجود بالنّسبه الی جمیعالاجزاء.و فی العدم بالقیاس الی جزء واحد. فان قیل هذه الخاصه تنافی ماحکموا به من ان ّ الذّاتی متّحد مع الماهیه فی الجعل و الوجود لاستحاله ان یکون المتقدّم فی الوجود متّحداً فیه مع المتأخر عنه و تنافی صحه حمل الذّاتی علی الماهیه لامتناع حمل احدالمتغایرین فی الوجود علی الاَّخر و یستلزم ان یکون کل مرکب فی العقل مرکباً فی الخارج مع انهم صرحوا بخلافها، قلنا ما ذکرناه خاصّه للجزء مطلقاً فانّه اینما کان جزء کان متقدّماً فی الوجود و العدم هناک، فالجزء العقلی متقدّم علی الماهیه فی العقل لا فی الوجود و لا فی الخارج. فلایلزم شی ٔ ممّا ذکرتموه. فاذا ارید تمیزه ایضاً عن الجزء الخارجی زید الحمل علی اعتبارالتقدم المذکور لیمتاز به عنه ایضاً. و هذه الخواص ّ انّما توجد للذاتی اذا خطر بالبال مع ما له الذّاتی. لا بمعنی انّه لاتکون ثابته للذاتی الاّ عندالاخطار بالبال. فربّما لاتکون الماهیه و ذاتیاتها معلومه. و تلک الخاصیات ثابته لها فضلاً عن اخطارها بالبال بل بمعنی انها انما یعلم ثبوتها للذاتیات اذا کانت مخطره بالبال و الشی ٔ خاطر بالبال ایضاً. کذا قیل. و قد یعرف الذّاتی ای الجزء مطلقاً بما لایصح توهمه مرفوعاً مع بقاءِ الماهیه کالواحد للثلاثه اذ لایمکن ان یتوهّم ارتفاعه مع بقاءِ ماهیهالثلاثه بخلاف وصف الفردیه. اذ یمکن ان یتوهّم ارتفاعها عنها مع بقائها. نعم یمتنع ارتفاعها مع بقاء ماهیه الثلاثه موجوده. فالحال هیهنا المتصوّر فقط. و هناک التصوّر و المتصور معاً. و السرّ فی ذلک ان ّ ارتفاع الجزء هو بعینه ارتفاع الکل لا انّه ارتفاع آخر و من المستحیل ان یتصور انفکاک الشی ٔ عن نفسه. بخلاف ارتفاع اللوازم. فانّه مغایر لارتفاع الماهیه تابع له. فامکن تصورالانفکاک بینهما مع استحالته. و کذا ارتفاع الماهیه مغایر لارتفاعها مستتبع له فجاز ان یتصور انفکاک احدهما عن الاَّخر. و یقال ایضاً الذّاتی ما لایحتاج الی عله خارجه عن علّهالذّات بخلاف العرضی فانّه محتاج الی الذات و هی خارجه عن علتها. کالزوجیه للاربعه المحتاجه الی ذات الاربعه. و یقال ایضاً هو ما لاتحتاج الماهیه فی اتصافها به الی عله مغایره لذاتها. فان السواد لون لذاته لابشی ٔ آخر یجعله لوناً. و هذه خاصه اضافیّه لان ّ لوازم الماهیه کذلک. فان ّ الثلاثه فردٌ فی حدّ ذاته لابشی ٔ آخر یجعلها متصفه بالفردیّه. هذا کله خلاصه ما فی شرح المطالع. و ما حققّه السیدالشریف فی حاشیته، و ذکر فی العضدی ان ّ الذّاتی ما لایتصور فهم الذّات قبل فهمه و قال السیدالشریف فی حاشیته مأخذه هو ما قیل من ان الجزء لایمکن توهم ارتفاعه مع بقاءِ الماهیه بخلاف اللازم. اذ قد یتصوّر ارتفاعه مع بقائها فمعناه ان ّ الذّاتی محمول لایمکن ان یتصوّر کون الذّات مفهوماً حاصلاً فی العقل بالکنه. و لایکون هو بعد حاصلاً فیه. و هذا التعریف یتناول نفس الماهیه. اذ یستحیل تصور ثبوتها عقلاً قبل ثبوتها فیه و الجزء المحمول، اذ یمتنع تصور ثبوت الذات فی العقل. و هو معنی کونه مفهوماً قبل ثبوته فیه ای مع ارتفاعه عنه. ثم قال صاحب العضدی: و قد یعرف الذّاتی بانه غیر معلّل. قال المحقّق التفتازانی ای ثبوته للذّات لایکون لعِلّه. لانّه امّا نفس الذّات او الجزء المتقدم بخلاف العرضی. فانّه ان کان عَرضاً ذاتیاً اوّلیاً یعلّل بالذّات لامحاله، کزوجیه الاربعه و الاّ فبالوسائط، کالضحک الانسان لتعجّبه. و ما یقال انّه ان کان لازماً بیناً یعلّل بالذّات و الاّ فبالوسائط، اّنما یصح لو ارید العلّه فی التصدیق. و لو ارید ذلک انتقض باللوازم البینه. فان ّ التصدیق بثبوتها للملزومات لایعلّل بشی ٔ اصلاً. نعم یشکل ما ذکر بما اطبق المنطقیون من ان ّ حمل الاجناس العالیه علی الانواع انّما هو بواسطه المتوسطات. و حمل المتوسطات بواسطه السوافل. حتّی صرّح ابن سینا ان ّ الجسمیه للانسان معلّله بحیوانیته - انتهی. و مرجع هذا التعریف الی ما مرّ سابقاً من ان ّ الذاتی ما لایحتاج الی علّه خارجه عن علّهالذات. کما لایخفی. ثم قال صاحب العضدی، و قد یعرف الذاتی بالترتّب العقلی. و هوالّذی یتقدّم علی الذات فی التعقل - انتهی. و ذلک لانّهما فی الوجود واحد لااثنینیه اصلاً فلاتقدّم. و هذاالتفسیر مختص بجزء الماهیه و الأولان یعمان نفس الماهیهایضاً و حقیقهالتعریفین الاخیرین یرجع الی الاول و هومالایتصور فهم الذات قبل فهمه. لان عدم تعلیل الذاتی مبنی علی انه لایمکن فهم الذات قبل فهمه بل بالعکس. والتقدم فی التعقل مستلزم لذلک و ان لم یکن مبنیاً علیه. کذا ذکر المحقق التفتازانی فی حاشیته و منها فی غیر کتاب ایساغوجی. قال شارح المطالع و السید الشریف ما حاصله ان ّ للذّاتی معان آخر فی غیر کتاب ایساغوجی یقال علیها بالاشتراک. و هی علی کثرتها ترجع الی اربعه اقسام. الاوّل، ما یتعلّق بالمحمول و هو اربعه: الاوّل المحمول الذی یمتنع انفکاکه عن الشی ٔ و یندرج فیه الذاتیات و لوازم الماهیه بینه کانت او غیر بینه و لوازم الوجود کالسواد للحَبَشی. و الثانی الذی یمتنع انفکاکه عن ماهیه الشی ٔ. و یندرج فیه الثلاثه الاوّل فقط. فهو اخص من الاوّل. و الثالث ما یمتنع رفعه عن الماهیه بالمعنی المذکور سابقاً فی خواص الذاتیات. فهو یختص بالذاتیات و اللوازم البینه بالمعنی الاعم. فهو اخص من الثانی. فان من المعلوم ان ّ مایمتنع رفعه عن الماهیه فی الذهن بل یجب اثباته لها عند تصوّرهما کان الحکم بینهما من قبیل الاوّلیات فلابدّ ان یمتنع انفکاکه عنها فی نفس الامر. و الاّ ارتفع الوثوق عن البدیهیات و لیس کلما یمتنع انفکاکه عن ماهیهالشی ٔ یجب ان یمتنع رفعه عنها فی الذهن، لجواز ان لایکون ذلک الامتناع معلوماً لنا کما فی تساوی الزّوایا الثلاث لقائمتین فی المثلث. و الرابع مایجب اثباته للماهیه. و قد عرفت معناه ایضاً. فهو یختص ّ بالذاتیات و اللوازم البینه بالمعنی الاخص فکل ّ من هذه الثلاثه الاخیره اخص مماقبله. و الثانی ما یتعلق بالحمل. و هو ثمانیه: الاوّل ان یکون الموضوع مستحقاً للموضوعیه. کقولنا الانسان کاتب. فیقال له حمل ذاتی. و لمقابله حمل عَرَضی. و الثانی ان یکون المحمول اعم من الموضوع. و بازائه الحمل العَرَضی. فالمحمول فی مثل قولنا الکاتب بالفعل انسان ذاتی بهذا المعنی [و] عَرَضی بالمعنی الاول لان الوصف و ان کان اخص ّ لیس مستحقاً ان یکون موضوعاً للذاتی. و الثالث ان یکون المحمول حاصلاً بالحقیقته، ای محمولاً علیه بالمواطاءه و الاشتقاق حمل عَرَضی. و منهم من فسّر الحاصل للموضوع بالحقیقه بما یکون قائماً به حقیقه. سواء کان حاصلاً له بمقتضی طبعه او لقاسر: کقولنا: لا الحجر متحرک الی تحت او الی فوق و ما لیس کذلک فحمله عَرَضی. کقولنا جالس السفینه متحرک. فان الحرکه لیست قائمه به حقیقه بل بالسفینه. و هذا اشهر استعمالاً حیث یقال للساکن فی السفینه المتحرّکه انّه متحرّک بالعَرَض لا بالذات. و الرابع ان یحصل لموضوعه باقتضاء. طبعه، کقولنا الحجر متحرک الی اسفل وما لیس باقتضاء طبعالموضوع عَرَضی. و الخامس ان یکون دائم الثبوت للموضوع. و ما لایدوم عَرَضی. و السادس ان یحصل لموضوعه بلاواسطه و فی مقابله العَرَضی. و السابع ان یکون مقوماً لموضوعه و عکسه عرضی. والثامن ان یلحق لا لامر اعم ّ او اخص ّ. و یسمّی فی کتاب البرهان عرضاً ذاتیاً سواء کان لاحقاً بلاواسطه او بواسطه امرُ مساو و مایلحق بالامر الاخص ّ او الاعم عَرَضی. اعلم ان ّ حمل الواحد قد یکون ذاتیاً باعتبار و عرضیاً باعتبار آخر. فتأمل فی الاقسام الثمانیه و کیفیه اجتماعها و افتراقها. و الثالث ما یتعلق بالسبب فیقال لایجاب السبب للمُسبب انّه ذاتی اذا ترتب علیه دائماً کالذبح للموت. او اکثریاً کشُرب السقمونیا للاسهال. و عَرَضی ان کان الترتُب اقلیاً کلمعان البرق للعثور علی المطر. و الرابع مایتعلّق بالوجود، فالموجود ان کان قائماً بذاته یقال انّه موجود بذاته کالجوهر و ان کان قائما بغیره، یقال انّه موجود بالعَرَض. کالعرض.
کلی را چنانکه گفته اند، شایستگی آن باشد که محمول باشد بر موضوعی، و چون نگاه کنند حال او به نسبت با آن موضوع از سه وجه خالی نتواند بود: یا تمامی ماهیت آن موضوع باشد، مانند انسان به نسبت با زید و عمرو و یا ضاحک به نسبت با این ضاحک و آن ضاحک. چه مفهوم این ضاحک و آن ضاحک را بیرون معنی ضاحک ماهیتی و حقیقتی نیست، و اختلاف میان هر دوکه لفظ این و آن دال ّ است بر آن، نه اختلافی است که بسبب آن در تصور حقیقت تفاوتی افتد و یا داخل بود درماهیت آن موضوع، مانند لون به نسبت با سواد، چه ماهیت سواد لون تنها نیست بل بیرون معنی لونیت که با دیگر رنگها در آن اشتراک دارد، خصوصیتی دیگر هست که باآن از دیگر رنگها ممتاز شده است. و سواد سواد به این دو معنی است که مقارن یکدیگرند، پس هر یک از این دو معنی داخل باشند در ماهیت سواد، و این قسم جز در موضوعاتی که در مفهوم آن ترکیب ذهنی باشد معقول نبود.و یا خارج بود از ماهیت آن موضوع مانند اسود به نسبت با ضاحک. چه آنجا که گوئی: این ضاحک اسود است، مفهوم از اسود نه تمام ماهیت ضاحک است، و نه داخل در آن ماهیت، بلکه خارج بود از آن ماهیت. و قسم اول و دوم در این اشتراک دارند که ماهیت موضوع را با آن دو قسم قوام تواند بود، پس مقوم موضوع باشند و به این اعتبار هر دو قسم را ذاتی خوانند. و ذاتی در این اصطلاح منسوب نیست با ذات، چه به یک وجه خود عین ذات است و عین ذات منسوب نتواند بود با خود. (اساس الاقتباس ص 21). ذاتی یا تمامی ماهیت است، یا جزو ماهیت. و جزو ماهیت دوگونه بود. یا جزوی بود خاص بماهیت آن موضوع که ذاتی به اضافت با او ذاتی است، یا نبود، بلکه همان جزو جزو ماهیت موضوعی دیگر باشد. مثلاً سواد را لون ذاتی است و غیر او را با او در آن شرکت است، چه بیاض نیز هم لون است و هم سواد را بیرون لون خصوصیتی دیگراست داخل در مفهوم او که غیر او را نیست تا او به آن از دیگر الوان ممتاز شده است، و آن جزو خاص بود، واز حال لغات معلوم است که آنکس که چیزی را نشناسد، و طلب تصوّر حقیقت آن چیز کند، سؤال از آن بلفظ؛ چیست کند، و بتازی ما هو گویند، که ماهیت از این لفظ گرفته اند. و چون اصلی حقیقت متصور بود، و امتیاز از اشتباه حاصل نشده، سؤال از آن بلفظ؛ کدام است کنند، و بتازی ای ُ شی ٔ هُوَ گویند، و یا ای ّ ما هُوَ. و ظاهر شد که حقیقت سواد بی تصور لونیت تصور نتوان کرد و امتیاز او از دیگر الوان جز بتصور آن معنی خاص که گفتیم صورت نبندد، پس جزو ماهیت یا مقول در جواب ما هوبود یا مقول در جواب ای ّ شی ٌٔ هُوَ و تمام ماهیت خود عین جواب ما هو است. پس ذاتی به این اعتبار دو قسم شود: مقول در جواب ما هو و مقول در جواب ای ّ شی ٔ هو. (اساس الاقتباس ص 22).

ذاتی. (اِخ) یکی از مشاهیر شعرای عثمانی از مردم بالیکسر. نامش عوض. متولد 876 او در اوایل عمر شغل کفشدوزی می ورزید و پس از آنکه به اسلامبول رفت قصائدی در مدح سلطان بایزیدخان ثانی و اکابر معاصر بگفت و جوائزی بوی دادند و از آنگاه ببعد با صلات شعر خود امرار معاش می کرد و گاهی نیز تولیت پاره ای اعمال دولتی بوی محول شد و سپس به سعایت خیالی شاعر معاصر او جوائز و صلات وی مقطوع گردید و دچار فقر وتنگدستی شد و در نزدیکی جامع سلطان بایزید دکانی گرفته به رمّالی اشتغال ورزید و بسال 953 درگذشت. و بگفته ٔ خود او بیش از 1600 غزل و زیاده بر چارصد قصیده دارد و دو منظومه بنام احمد و محمود و شمع و پروانه نیز داشته است و اشعار وی بر یک نسق نیست و پستی و بلندی و غث و سمین بسیار دارد. و بیت ذیل از اوست:
دو شدم نشان پای سگ دلبراوستنه
اول غنچه گلدی دیدی یوزن گلار اوستنه
بر روی نشانهای پای سگ دلبر بر وی درافتادم و آن غنچه آمد و گفت بر روی گلها دراز بکش.


امکان ذاتی

امکان ذاتی. [اِن ِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) (اصطلاح فلسفه) بنا بر قول ملاصدرا امکان ذاتی مخصوص به مبدعات است یعنی آنهارا فقط امکانی ذاتی است نه استعدادی و مکنونات را علاوه بر امکان ذاتی امکان استعدادی نیز هست که در معرض تحول و تبدل هستند. (از فرهنگ علوم عقلی سیدجعفر سجادی). امکان ذاتی آنست که طرف مخالف آن واجب بالذات نباشد اگرچه واجب بالغیر باشد. (تعریفات جرجانی).

فرهنگ عمید

ذاتی

غریزی، طبیعی، جبلی، فطری، گوهری،


صفت

(ادبی) در دستور زبان، کلمه‌ای که بیانگر حالت، چگونگی، مقدار، یا تعداد اسم است،
شاخصه، ویژگی، ممیزه،
٣. (صفت) مانند، ‌ مثل (در ترکیب با کلمۀ دیگر): گداصفت، سگ‌صفت،
(اسم مصدر) وصف خداوند با نام‌های مخصوص،
[عامیانه، مجاز] عاطفه، وفاداری،
[قدیمی] پیشه، ‌ شغل،
٧. [قدیمی] رفتار، منش، خلق‌وخوی،
٨. (اسم مصدر) [قدیمی] چگونگی، چونی،
٩. [قدیمی، مجاز] معنی، ‌واقع، باطن،
١٠. [قدیمی] نوع، قِسم،
١١. [قدیمی] شکل، ‌ گونه،
١٢. (اسم مصدر) [قدیمی] وصف کردن، بیانِ حال،
* صفت تفضیلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که در آخر آن لفظ «تر» افزوده می‌شود و به برتری داشتن موصوف بر غیر در صفتی دلالت می‌کند، مانند بیناتر، داناتر، زیباتر، بیناترین، داناترین، زیباترین،
* صفت فاعلی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر کنندۀ کار دلالت می‌کند، مانند خواهنده، پرسان، پرهیزگار،
* صفت مشبهه: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که بر ثبوت و دوام فعل در فاعل دلالت می‌کند، مانند بینا، توانا، دانا، شکیبا،
* صفت ساده (مطلق): (ادبی) در دستور زبان، صفتی که صفات و حالات را بیان می‌کند، مانندِ گرم، سرد، بزرگ، کوچک، سفید، سیاه،
* صفت مفعولی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که دلالت بر مفعول بودن دارد و کار بر آن واقع می‌شود، مانند کشته، دیده،
* صفت نسبی: (ادبی) در دستور زبان، صفتی که کسی یا چیزی را به جایی یا چیزی نسبت می‌دهد، مانند تهرانی، طلایی،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

ذاتی

گوهری، خدادادی

کلمات بیگانه به فارسی

ذاتی

خدادادی

مترادف و متضاد زبان فارسی

ذاتی

جبلی، خداداده، طبیعی، غریزی، فطری

فارسی به عربی

ذاتی

اصلی، تناسبی، جوهری، حدسی، داخلی، طبیعی، عضوی، غریزی، فطری، کبیر

واژه پیشنهادی

ذاتی

لدنى

فرهنگ معین

ذاتی

[ع.] (ص نسب.) منسوب به ذات، متعلق به ذات.

فرهنگ فارسی هوشیار

ذاتی

غریزی، عارضی، اصلی


صفت

در عربی بصورت (صفه) و در فارسی بصورت (صفت) نویسند چگونگی کسی گفتن و آن مشتق از وصف است، بیان حال، ستودن

معادل ابجد

صفت ذاتی

1681

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری